سنگ گران قیمت!
سنگ گران قیمت!
بانوی خردمندی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد. روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذا با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه؛ سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید؛ از آن خوشش آمد و از او خواست که سنگ را به او بدهد. بانوی خردمند هم ...
سنگ گران قیمت!
بانوی خردمندی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد. روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذا با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه؛ سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید؛ از آن خوشش آمد و از او خواست که سنگ را به او بدهد. بانوی خردمند هم بی درنگ؛ سنگ قیمتی را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود؛ از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. او میدانست که آن جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر ؛ میتواند راحت زندگی کند؛ ولی چند روز بعد؛ مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر بانوی خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامی که او را یافت؛ سنگ را پس داد و گفت:« خیلی فکر کردم. میدانم این سنگ چه قدر با ارزش است؛ اما آن را به تو پس میدهم با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی. اگر میتوانی؛ آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی!»
[ بازدید : 794 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]