خربزه!
سلام دوستان من؛این داستان هایی رو کگه براتون میزارم تمامشون رو خودم نوشتم و از خودم در آوردم. در خلاصه زاده ی ذهن خلاق منن.
در آخر نظراتون رو بگید تا انشاالله با کمک و نظراتون بتونم بهترشون کنم!
خربزه!
یه روز یه پیرمرد و پیرزنی بودن که یک خر و یه بز داشتن!
این ها دلشون میخواسته یه چیز جدید داشته باشن!
پس پیرمرد پولشونو برمیداره و میره تا یه غذا ی جدید پیدا کنه.
بعد از اون یه مردی رو میبینه که مقداری دونه داره...
پیرمرد دونه هارو میخره و میاد تو خونه و با پیرزن میکارن!
فردا بیدار میشن، میبینن هیچی نشده!
بقیش ادامه ی مطلب
پس فردا بیدار میشن، میبینن هیچی نشده!
یه ماه بعد دوباره بیدار میشن، میبینن هیچی نشده!
به روز تو تابستون بیدار میشن و میبینن یه چیز گنده ای تو باغچه است!
و میگن:واااای!نکنه سمی باشه؟
و نمیخورن!
تا مدت ها این طور میشه تا این که خره یکم میخوره و میبینن طوریش نشد!
باز این بزه هم یکم میخوره و میبینن اینم طوریش نشد!
خودشون هم میخورن و طوریشون نمیشه.
یکی از جلو ی در خونشونن رد میشه و میگه:شما چی میخورین؟
اونا میگن نمیدونیم اما خوبه! تو هم بیا بخور!
و بعد با مشورت اون مرد تصمیم میگیرن که اسم این میوه رو بزارن خربزه چون اول خره خورد و بعد بزه و هیچ کدوم هم طوریشون نشد!
[ بازدید : 835 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]