داستان جن و روح خیلی ترسناک قسمت اول
پنجشنبه 20 آذر 1393
3:43 PM
[ ]
دوستای گلم توجه کنید این داستان مال من نیست.از سایت نود هشتادیا آوردم. و تو ی چند قسمت هم میزارم!البته این خیلی ترسناکه اگه دیدید میترسید نخونید!
داستان های جن و روح | خیلی ترسناک هست حتما بخونید
خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق.... من
و یکی از دوستام که پدرش جنگلبانه و خونشون تو یکی از روستاهای جنگلیه از اونجایی که همیشه سرمون درد میکنه
و مشکل داریم افتادیم تو خط پیدا کردن گنج .... دوستم از پدرش شنیده بود که وسطای جنگل یه سنگ خیلی بزرگ و
مکعبی هست که قدیم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوری که دوستم میگفت حتی یه عده ای از
اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزیاب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود که واقعا توش طلا هست و کلی
امکانات و تجهیزات آورده بودن برای سوراخ کردن سنگ و چند تا کارگر هم داشتن و اطراف سنگ چادر زده بودن شبها
همون جا میخوابیدن. اما مثل اینکه یه شب یکی از کارگرا ناپدید شده بود و فردا صبح چند کیلومتر اونورتر بیهوش پیدا کرده بودنش و بعد از این جریان کارگرا دیگه حاضر نشدن اونجا بمونن و اون رئیس شون هم دید دیگه کار سخته و به
ریسکش نمیرزه بی خیال شده بود.
حالا من و دوستم قصد داشتیم کار نیمه تمام اونا رو تموم کنیم . بعد از کلی مهندسی کردن و نقشه کشیدن یه راه به
ذهنمون رسید. یه چکش برقی و یه ژنراتور خریدیم حالا بماند پولش رو با چه بدبختی جور کردیم.
شب اول : از اونجا که روزها نمی شد کار کرد بخاطر صدای زیاد چکش مجبور بودیم شبها ساعت 12 شب به بعد
حفاری رو شروع کنیم. شب اول خیلی کارمون سخت بود باید چکش و ژنراتور به اون سنگینی رو می بردیم بالا واسه
همین دوستم یکی از قاطرهای پدرش رو آورد و چکش و ژنراتور رو بار زدیم و راه افتادیم ... من اولین بار بود که میرفتم
. اوایل راه معمولی بود دورو ورمون پر از درخت بود و یه راهه باریک که از بین جنگل میگذشت اما هر چی جلوتر
میرفتیم راه باریکتر و درختها انبوه تر میشد تا جایی که دیگه علفها و شاخ و برگ درختها رو کنار میزدیم و جلو میرفتیم .
به جاهایی رسیدیم که جنگلهای آمازون رو میذاشت تو جیبش . پر از شاخ و برگ و علف تو اون شب ابری که هوا تاریکه
تاریک بود و شب قبلش یه بارونی زده بود و همه جا بوی نم میداد. دوستم جاو حرکت میکرد با یه چراغ قوه بزرگ و
قاطرهم پشت سرش و منم پشت سر اونا با فلاش گوشی موبایلم جلومو روشن کرده بودم. بعد از کلی راهپیمای و
بالا رفتن از کوه رسیدیم به یه محوطه باز که یه رودخانه از وسطش رد میشد و سنگ بزرگ دقیقا به دیواره کوه چسبیده
بود.
بعد از رسیدن بارها رو آوردیم پایین و نشستیم رو زمین و دوستم یه کنسرو باز کرد و شاممون رو خوردیم و ساعت
حول و حوش 1 شب بود که پا شدیم و ژنراتور و چکش رو بردیم بالای سنگ و به هم وصل کردیم و بعد از اینکه بهترین
نقطه رو پیدا کردیم و. علامت زدیم کار رو شروع کردیم نیم ساعت من و نیم ساعت دوستم با چکش کار میکرد. واقعا
صدای وحشتناکی داشت مخصوصا که تو اون دشت می پیچید و انعکاسش واقعا گوش خراش بود. یک لحطه که چکش
رو خاموش میکردیم یه سکوت خیلی سنگین و دلهره آوری تمام دشت رو میگرفت . ساعت حول و حوش 4 بود که
دست از کار کشیدیم و چکش و ژنراتور رو اطراف سنگ یه جایی مخفی کردیم و رفتیم به کلبه دوستم که همون
نزدیکی ها بود. یه کلبه چوبی که بخاری داشت . بخاری رو روشن کردیم و خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که نفهمیدیم
کی هوا روشن شد.
[ بازدید : 861 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]