مجموعهخ ی داستان ها ی کوتاه و جالب!
سه شنبه 30 دی 1393
10:48 PM
[ ]
**********************************************************
مردی
به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات
کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و
فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان،
وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و
کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!»
خان
بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران
کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»
**********************************************************
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و … بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!
جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!
جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت …
.
خداجونم!
من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی …
فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت …
ما رو می رسونی؟؟؟
یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت …
.
خداجونم!
من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی …
فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت …
ما رو می رسونی؟؟؟
یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!
**********************************************************
بسیار جالب!!
فلفل دلمه ای
بیایین یه چیز جدید یاد بگیریم!!!
هیچوقت
نمی دونستم! برای تشخیص جنسیت فلفل دلمه ای، اونا رو وارونه کنین، فلفلائی
که چهار تا برجستگی زیرشون دارن، ماده و اونایی که سه تا برجستگی زیرشون
دارن نر هستن. فلفلهای ماده پر از دانه، اما شیرین و برای مصرف خوراکی به
صورت خام مناسبترن و فلفلهای نر برای آشپزی مناسبن !!! فلفلهای ماده پس از
پخته شدن کمی تلخ میشوند.
**********************************************************
**********************************************************
تو آشپزی یه اصطلاح است که میگن:
«بذارید تا قوام بیاد»!
اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست.
اما حکایت اون جالبه:
یه روز به قوام السلطنه گزارش میدن که ماست گرون شده،
بازاریها ماسترو میدن کیلویی ۱ ریال!
قوام اعلام میکنه: ماست کیلویی ۱۰ شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه میشه!
چند
روز بعد به قوام گزارش میدن که بازاریها آب میریزن تو ماست، یه ماست
آبکی درست کردن، اسمشرو هم گذاشتن «ماست قوام»، میفروشن کیلویی ۱۰ شاهی!!
اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو میدن کیلویی ۱ ریال!
قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی میگه: ۱۰ کیلو ماست بده؟
فروشنده میگه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟
قوام السلطنه میگه: ماست قوام بده!
اون هم ۱۰ کیلو ماست بهش میده، قوام به ۱۰ تا از مغازههای بزرگ دیگهی تهران هم سر میزنه و همین کارو تکرار میکنه؛
بعد
دستور میده در ده تا از میدونهای بزرگ شهر فلک درست کنن، سره هر میدون
یکی از فروشندهها رو فلک میکنن؛ بعد دستور میده از ساعت ۸ صبح اونارو
فلک کنن!
به
گزمهها دستور میده پاچه شلوار فروشندههارو محکم با کش ببندند، بعد
ماسترو از بالا میریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشونرو با بند
محکم میبندند، بعد هم به جارچی میگه: به همهی فروشندهها بگید ساعت ۶
عصر بیان تا ماست قوامرو نشونشون بدم!!
ساعت ۶ عصر هم که آب ماستها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود…
قوام میگه: این ماست قوامه!! کیلویی ۱۰ شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشندههارو میکشه پایین!
از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی میخوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ میگن: «بذارید تا قوام بیاد»!
**********************************************************
[ بازدید : 1034 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]