ترجمه ی خودم از شعر لت ایت گو
کوهو پوشونده برف سپید
حتی یه ردپا نمیشه دید
قلمرویی است از تنهایی
و من ملکشم گویی
چون طوفان درونم
باد زوزه میکشه دمادم
نشد مهارش کنم
خدایا شاهدی کوشیدم
نزار داخل شن نزار ببینن
دختر خوبی باش
همیشه ارجمند
حسش نکن
نزار بدونن
خب
حالا میدونن
رهاش کن
رهاش کن
دیگه نمیشه جاوشو گرفت
رهاش کن
رهاش کن
درو ببند و دوری کن
مهم نیست
هر چی که بگن
بزار طوفان شه
سرما که منو اذیت نکرده
جالبه با یکم دوری
همه چی کوچیک شه
و ترسی که کنترلم میکرد
دستش بهم نرسه
وقته شه که ببینم چه
کار ها میتونم بکنم
راهمو باز کنم و قانونا کنار
آزادم
رهاش کن
رهاش کن
من اولم با باد و اسمان
رهاش کن
رهاش کن
نخواهی دید منو گریان
استادم انجا و میمانم
بزار طوفان شه
نیرویم چون برف میبارد سوی زمین
روح من میچرخد در برخال ها ی یخین
و یک فکر چون بادی یخی میشود بلورین.
من دیگه بر نخواهم گشت
گذشته ها دیگر گذشت
رهاش کن
رهاش کن
من مثل طلوع خورشید برخواهم خواست.
رهاش کن
رهاش کن
تباه شد دختر بی نقص و کاست
انجایم در روزی تازه
بزار طوفان شه
سرما که اذیتم نکرده
[ بازدید : 1485 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]